هنر هفتم !...روزمرگی ها،《24 و 25 ماهگی》
سلام دردونه ی مادر..
.سلام دوستهای ماهــــــم.امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشید...
.نفس مامان، با ور نکردنیه این همه تغییر! دو سالگی رو که پشت سر گذاشتی، از رفتارها و برخورد هات معلومه که حسابی آقا شدی. البته بعضی اوقات تبدیل میشی به یک آقای جیغ جیغو!!!....
..《با اینکه میدونی کار خوبی نیست و گلوت درد میگیره اما با هیجان جیغ میزنی.منم کاری بهت ندارم.میذارم راحت جیغ بزنی!گاهی اوقات منم همراهیت میکنم و بعدش بپر بپر و یه شعر هیجانی میخونیمو شما هم آهنگین و فقط با صداهایی که از خودت در میاری همنوایی میکنی و دست میزنیمو به همین راحتی جیغ زدنو فراموش میکنی.!......
.عاشق این عکس العملت هستم! گاهی اوقات من یا بابا صدات میکنیم و مثلا میخوایم باهات آروم حرف بزنیم که شخصی سوم مفرد! صدامونو نشنوه.وقتی میبینی صدامون ضعیفه به حرکت لبهامون نگاه میکنی و کار ما رو تکرار میکنی! لبهاتو تکون میدی و فکر میکنی داریم باهات بازی میکنیم.انقدر اون لحظه خوردنی میشی که نگو.....اما خیلی خوب جواب میده این حرکت برای ساکت کردنت توی جمع! که دست از شلوغ بازی هات برداری،البته فقط برای چند دقیقه ناقابل تاثیر داره....
.راحت و بی سر و صدا با تلفن صحبت کردن برامون شده رویا !.....هر وقت صدای تلفن خونه یا گوشی رو میشنوی گریه میکنی و دستتو میذاری روی گوشتو میگی《دوودوو، doodoo》یعنی گوشی رو بده من.ببین چه قشنگ ترجمه کردم خخخخ.آخه شما به گوش میگی دوو.به گوشی تلفن هم میگی دوو. وقتی دوتاشو با هم بگی و دستت روی گوشت باشه یعنی گوشی رو به گوش برسون.! خخخخ....الهی فداااات...
.تی وی دیگه ترکیده بنده خدا،نمیدونه دوسش داری یا ازش بدت میاد! یه روز باهاش خوبی و هر شخصیتی که ببینی میری سمتشو میگی《موو.moo ،به بوس میگی موو!》لبهاتم غنچه میکنی و میبوسیش!بعضی اوقات هم با اسباب بازی هات میری شخصیتها رو میزنی!....البته اکثرا در حالت موو به سر میبری!....کنترلهای تی وی و غیره هر 5 تاشون عذاب میکشن از دستت!مدام ازت میگیرمو میذارم روی اپن آشپزخونه برای عوض کردن هر شبکه کلی مشقت میکشیم!کنترلها هم مدام بین دستهای ما و شما در حال کشمکش هستند و اگه ازت غافل بشم مدام شبکه ها عوض میشن،صدا کمو زیاد میشه،و همه سیستم ها خاموش روشن!...کلا یه موجود عجیب غریب شدی که سخته کنترل کردنت.گاهی اوقات کنترلها رو یه دفعه قایم میکنیم و بعدش یادمون میره کجاست!گاهی اوقاتم شما از دست ما قایمشون میکنی و هرچی هم بهت بگم کجا گذاشتی مثل اینکه یادت نمیاد!دیروز یکیشونو قایم کرده بودی هر چی پرسیدم گفتی نیست و کلی با هم گشتیم دنبالش اما پیداش نکردیم.شب به بابا گفتم توجیهت کنه کجا گذاشتیش! یکمی با هم گشتید و بعد با ذوق رفتی تو اتاق و ما هم دنبالت!با خوشحالی از روی کامیونتو زیر ماشینت که قایمش کرده بودی بهمون دادیش!الهی فدات بشم خودتم انگار تازه یادت اومده بود که اونجا گذاشته بودیش.انقدر ذوق داشتی و میخندیدی.ما هم تشویقت کردیمو بابا کلی کیف کرد از این شیطنتت و حسابی توی بغلش محکم گرفتت و بوست کرد.
.از اواسط شهریور که پاساژ کورش باز شده و چند تا خیابون پایین تر از ماست، سینما رفتنمون خیلی راحت تر شده و هر هفته می رفتیم سینما.قبل از اینکه دانشگاه بابا شروع بشه ،چهارتا فیلمو رفتیم دیدیم.《مدرسه موشها 2،خواب زده ها،آرایش غلیظ،آتش بس 2》مدرسه موشها رو دوست نداشتی،چون کلا کارتن و شخصیتهای کارتونی رو دوست نداری!فقط فیلم دیدنو دوست داری.اونم فیلمهای هیجانی و با سرو صدا.! بیشترین ساعتی که نشستی و تا آخر فیلمو دیدی، فیلم بسیاااااار بی خودیه آرایش غلیظ بود.اونم بخاطر،سرو صداهای ناگهانی فیلم.بعدش خواب زده ها و آتش بس یکساعت و بیست دقیقه.مدرسه موشها نیم ساعت!. ..وقتی فیلم شروع میشد ساکت بودی.وقتی دیگه خسته میشدی خوراکی ها یی که برات آورده بودمو بهت میدادمو چند دقیقه ای سرگرم خوردن میشدی و ساکت بودی.اما اگه دیگه فایده نداشت میبردمت بیرونو توی پاساژ قدم میزدیم و آخر فیلمو از بابا میپرسیدم!،کلا خوب بود.اما فعلا دانشگاه بابا شروع شده و ددر از نوع هنر هفتم مون تعطیل شده》.بقیه عکسها ادامه مطلب.......
بعد از فیلم دیدن میریم به قول شما به به میخوریم و پاساژ گردی و بعضا خرید.اینجا پنه پاستا و سالاد سزار خوردیم....
.
. بازی با فرهان جون پسر همسایه که این تنها باری بود باهاش بازی کردی.چون اسباب کشی داشتن می خواستن از اینجا برن،فرهان چند ساعتی مهمون ما بود.شما مدام میخواستی بوسش کنی ، لپشو میکشیدی و بوس میکردی......
.
.
.روزمرگی ها.24 و 25 ماهگی.....شیطنت از نوع کنترلی! مراحل برداشتن کنترل....
.
.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.خیلی دوست داری برات کتاب بخونم.همه کتابهاتو حفظ شدم!کتاب خوندن که تمام میشه بازم کتابو باز میکنی که بخونم.شاید 10 بار توی یه ربع یه کتابو برات می خونم.دیگه کف میکنم، خسته میشم چشم بسته کتابو برات خلاصه میکنم و تند تند ورق میزنم تا تموم شه.خخخخ.البته فکر میکنم چون کتابو با جذابیت برات میخونم دوست داری،مثلا وقتی عکس شمع باشه بهت میگم فوتش کن و اگه جشن باشه جای شخصیت داستان ما جشن میگیریم.اگه کیک باشه ما کیک الکی رو میخوریم.و خیلی چیزای دیگه.این علاقه تا جاییه که حتی کتابچه های تبلیقاتی رو دوتایی میخونیمو یه داستان سرهم میکنم و شخصیت اصلی اون داستان شما هستی و به همه ی اون مکانهای تبلیغاتی سر میزنی! خلاصه که خیلی استقبال میکنی.
.
.
.
..این بادکنکو با چسب چسبوندم به کابینت،شما هم محکم میزدی بهش و یه صدایی میدادو می افتاد.کلی خوشت اومده بودو میخندیدی.کلی خندیدی و تخلیه انرژی شدی و راحت خوابیدی البته ساعت 2 بامداد.!
..
.نفسم به نفست بند است عزیز دل....