جشن سال نو!
.از وقتی به دنیا اومدی اصلا ماه اسفند رو دوست ندارم.مخصوصا شب عیدشو.
.اولین اسفند عمرت ۶ ماهه بودی و هنوز گریه ها و کولیک ادامه داشت و ۲۹ اسفند به اوج خودش رسید و از ۵ عصر تا ۱۱ شب جیغ میزدی همراه با گریه های وحشتناااااک و هیچ رقمه ساکت نمیشدی و اخر شب هم مویرگ چشمت پاره شد از گریه و چشمت خیلی قرمز شد.
.دومین اسفند هم شب چهار شنبه سوری دستت در رفت و جیغ و گریه هایی که قطع نمیشد و شب عید یه بالا اوردن وحشتناک که کلی بیچارم کرد...
.امسال هم با تمام مراقبت ها توی کل پاییز و زمستون که مواظب بودم مریض نشی.آخر اسفند پیروز میدون بود و یه ویروس مهمون جسم نحیفت شد و تب و بیرونروی وزن کمت رو بیشتر کم کردو تنفر منو از اسفند بیشتر !
.اسمتو برای جشن سال نو سرای محله نوشته بودم و بعدش مریض شدی،اما تا روز موعود جشن حالت بهتر شده بود،بابا میگفت نبرمت شاید دوباره مریض بشی.از صبح هم داشت بارون میومد و بعدشم برف.خدا رو شکر تا ساعت یک برف خیلی خیلی کم شده بود ما هم لباس پوشیدیم و قدم زنون رفتیم.دونه های برف دیگه شبیه برفک شده بود و لذت بردیم از چند دقیقه اندکِ قدم زدن توی اون هوای خوب....
.خدا رو شکر جشن خوب بود ولی اصلا نمیرفتی عکس بگیری و فقط رژه میرفتی.اما باز خوشحالم سرگرم شدی. کلی هم چیزای خوشمزه و خوشگل بهتون دادن.
.
..
.
..اینم حاجی فیروز و عمو نوروز، و پایان جشن و بپر بپر بچه ها...
.
.اینم جایزه ها و کادوی گل پسرم.
.
.پسر بی حال و مریضم،که فقط به عشق سویچ یکمی غذا میخورد. حتی موقع خواب هم نمیتونستم از دستت درش بیارم چون بیدار میشدی و محکم میگرفتیش..
.
خدایا شکرت برای نعمت بزرگی که به ما عطا کردی،همیشه در پناه خودت حفظش کن...