پیشی《2》
..دردانه مادر.عزیز مادر.
وروجک شیرینم،هستی من.
هدیه بی نظیر خدا.
شاهکار خلقت.
.هرچه در وصفَت بگم کم است جان مادر....
.این روزها، لحظه های مسالمت آمیز و خوبی رو سپری میکنیم و مثل سابق برای هر چیز کوچیکی بهونه نمیگیری....
.همچنان وقتی توی جمع غریبه ها قرار میگیریم ،با همون جمله همیشگیه 《چه دختر نازی 》مواجه میشیم!!! یه خانم محترمی توی پارک بهم گفت چرا دخترتو سرتا پا آبی پوشوندی مثل پسرا! !!! منم خندیدم گفتم.پسررررررررررِ......
.چند روز بعد از اون ماجرای پیشی و استخوان، برای پیشی مذکور سوسیس خریدیم و رفتیم پارک تا پیداش کنیم و بهش سوسیس بدیم.
.اما هرچی گشتیم پیشی رو نیافتیم.
...
..
.اینجا بهت گفتم بخند.لبخند زدی.گفتم بیشتر،شما هم به یک خنده مصنوعی بامزه مهمونم کردی...
.
توی مسیر اصلا پیشی نبود رفتیم پارک و شما دوست داشتی طبق معمول سرسره بازی کنی.اما بخاطر بارون شب قبل وسیله های بازی خیس بودن ، خانه کودک کنار پارکِ، اما ترجیح دادم توی هوای آزاد و تمیز کلی بچرخیم.
.
. اینجا یه پیشی پیدا کردیم و براش سوسیس انداختیم.اونم فوری گرفتش و رفت دورتر از ما و مشغول خوردن شد اما شما رفتی دنبالش ،اونم کلا از محدوده دیدمون خارج شد.خیلی دنبالش گشتیم ، کلی صداش کردیم،اما پیداش نکردیم.
.
.بخاطر جنب و جوش و خستگی،بهت کیک دادم و برای اولین بار شما گل پسر بد خوراک،همه کیک رو خوردی .
... .
.دیگه هرچی گشتیم پیشی نیافتیم ، کنار هر سطل آشغالی شما اشاره میکردی و میگفتی پیشی! منم سوسیس میگذاشتم اطراف سطل
.کلا خوبه محله مون خلوته و گرنه موجبات خنده ملت میشدیم.تا سطل میدیدی بدو میرفتی پیشش و منم دنبالت و دورشو خوب وارسی میکردی!
.
.وقتی توضیع سوسیس ها تموم شد.از من جلوتر راه افتادی سمت خونه.فدات بشم که کوچه و خونه رو درست تشخیص دادی ،من پشت سرت می اومدم و میگفتم ببرم خونه.خوشحالم که مسیر رو یاد گرفتی.
.
.
.و اما یه روز خوب دیگه و یه حس افتخار و غرور بابت صعود قله سرسره!!!
.معمولا بعد از هر بارون که هوا حسابی تمیز میشه،میریم ددر.،پارک...
.و طبیعتا سرسره های محبوبت خیس هستن.فقط اون سرسره بزرگه که هیچوقت ازش سر نخوردی،خشکِ..
.یه آقا کوچولو به اسم رادین و مامانش توی پارک بودن و تشویقمون کردن که از این سرسره سر بخوری!گفتم نه نمیتونه کوچیکه.میترسم بره بالا.اما گفت نترس پسر من کمکش میکنه.بعد که رفتی بالا به پسرش گفت به امیرحسین اصلا کمک نکنی ها بذار خودش بره فقط تشویقش کن،منم پر استرس با دستام صورتمو گرفته بودمو هی میگفتم الان می افته،یه وقت توی سرسره گیر نکنه.و مدام دور سرسره میچرخیدم تا بیای پایین....خانمه گفت تو خیلی بدتر از منی نترس بابا هیچیش نمیشه.گفتم اگه گیر کنه چی.گفت فوقش پسر منم بعدش سر میخوره هولش میده پایین! وای نمیدونی چقدر استرس داشتم یه لحظه خودمو ملامت کردم که چرا اجازه دادم بری بالا....اما وقتی دیدم با صدای غش غش خنده اومدی پایین و دوباره دنبال رادین جون رفتی بالا خیالم راحت راحت شد.انصافا ترس، مانع پیشرفته.باید جسور بود تا به خواسته ها رسید.پسر عزیزم بی زحمت تو این زمینه به شدت مثل پدرت باش.!!نه مثل من!!!....
سرسره مذکور و مراحل سرخوردن.
.
.
.چه خوش اشتها!برعکس هم میخواستی بری بالا!
.و اما ماجرای هاپو:
.توی مسیر همیشگیمون یک هاپوی محترمی هست ، مال همسایه ، با موهای قهوه ایی روشنو تقریبا بزرگ اما بامزه ست.معمولا کاری به ما نداره و چند دقیقه ایی می ایستیم و نگاهش میکنیم و بهت میگم هاپو.شما هم تکرار میکنی.به محض اینکه هاپو از جاش تکون بخوره زود صحنه رو ترک میکنیم....اما این بار تا به هاپو رسیدیم مثل اسب چهار نعل اومد سمتت و پارس کرد،مردم از ترس، فوری بغلت کردمو پشت کردم به هاپو.میدونستم اگه بدوم بدتر می افته دنبالم و از ترسیدنم شما هم میترسی...خدا رو شکر صاحبش صداش کرد و رفت وگرنه در آستانه جیغ زدن بودم.تا خونه همش میگفتی هاپو و یه چیزهای دیگه که نمیفهمیدم چی میگفتی.اما معلوم بود شما هم حسابی ترسیدی مثل من.وقتی بابا هم از سرکار اومد داشتی ماجرای هاپو رو به زبون خودت تعریف میکردی.سر فرصت اگه شد از هاپوی مذکور که میخواست ما رو بخوره! !!! شاید تصویری ثبت کردم.خخخخخ