سناریوی مسافرت بابلسر
یه برنامه ریزی،برای یه سفر 5 روزه،ویلای شماره 43 رزرو ،6 تا 10 خرداد،هوا خوب،جیب چک،وسایل چک،اسباب نی نی خیلی چک،حرکت به سمت بابلسر.....بعد از چند ساعت رسیدیم به مقصد مورد نظر:مجتمع تفریحی و... بابلسر(جایی که منو بابایی عاشقشیم،عاشق سکوت و آرامش و زیباییه محیطش،...).بعد از تحویل گرفتن ویلا،اولین کار باز کردن تخت شما بود که با بد خوابی مواجه نشیم.بعد از کمی استراحت رفتیم لب دریا...تقریبا نزدیک عصر بود.هوا عالی،دریا آروم،امیر حسین تو کالسکه با نگاه های کنجکاو.منو بابا قدم زنون،آرامش،سکوت،نفس.نشستیم توی آلاچیق های کنار دریا،صدای موج.همه چیز عالی.
رضا:تو این هوا بستنی می چسبه من میرم بخرم
من:حتما
امیر حسین:نق...
(رضا با دوتا بستنی قیفی برگشت ،به به با دو طعم موزی،وانیلی.)
من:مرسی رضا جون(،طعم بستنی و خنکیش توی دهنم پخش شد.)
رضا:خواهش می کنم،نوش جون.
امیر حسین:نق...نق...
من:رضا یادته،اولین بار که با هم اومدیم شمال؟
رضا:یادمه....،چقدر خوش گذشت
امیرحسین:نق...نق...نق...
(من،رضا تو حس یاد آوری خاطرات،)
من:چه خوب بود با ماسه ها شکل درست می کردیم و کلی می خندیدیم،یادته با ماسه ها لاک پشت درست کردیم و چند نفر که رد می شدن ازش عکس گرفتن (کاش الان عکسشو داشتم می گذاشتم)
رضا:(یه لبخند از یاد آوری خاطره ها)،که منم با جلبک براش مو،و با لیوان براش کلاه گذاشتمو کلی خندیدیم به لاک پشته با مو و کلاه.
امیر حسین:نق....نق....نق....نق....گریه....گریه...
من:بستنیمو بگیر ،امیر حسینو بغل کنم.همزمان با جابه جاییه نی نی و بستنی، یکی از بستنی هاشالاپ افتاد.همچنان تلاش برای آروم کردن نی نی.
امیرحسین:نق....نق....نق....نق....گریه....گریه....گریه...
رضا:چرا آروم نمیشه
من:نمیدونم،سوپ خورده،شیر خورده،پوشکش هم که تازه عوض کردم به اندازه کافی هم خوابیده،ولی شاید خوابش بیاد،میدونی که اینجا نمی خوابه باید برگردیم ویلا.
رضا:نی نی رو بده به من و بریم،شاید تا اونجا آروم بشه.دوباره جابه جایی و شلاپ بستنی دوم هم افتاد.
(من،رضا با عجله در حال رفتنو، خلسه کسیخته خاطراتو، بستنی های افتاده ی لب ساحلو،دریای آرومو،غروب آفتابو،آسایشو،آرامش،بای بای.)
هر روز مسافرت به همین منوال،فقط با یه تغیرات کوچیک گذشت،بنابراین نوشتن سناریوی مفصل رستوران رفتن ها برای صرف صبحانه و نهار و شام حذف می شه.فقط اینو بگم که دو بار خواب بودی و در رو قفل کردیمو رفتیم برای صرف صبحانه به سبک جت،نفهمیدیم چی خوردیم،چای نمی خوردیم که زود برگردیم چون تا سرد می شد یه مقداری طول می کشید،صبحانه ساعت 7 تا 9 سرو میشد و نهار 12 تا 2،شام 8تا 10،10 تا 12 سینما،چند بار هم نهار و شام رو گرفتیم خونه خوردیم که البته از دست چنگ زدن های شما و خیز برداشتنتون برای با سر رفتن توی غذا نمی شه گذشت.قسمت خوبش این جا بود که بابایی رضا شما رو نگه داشت تا من یک ساعتی برم استخر،و صدای گریه نشنوم.اینم یه جور مسافرت رفتنه دیگه.اذیت می کنی ولی خیلی عزیزی.به اصرار بابایی رضا(،چون من به شدت می ترسیدم)سوار کشتی شدیم و یک ساعت روی آب بودیم،موج که زیر کشتی میزد و تکون می خورد کلی می خندیدی.فدای خنده هات.ما رفته بودیم این جا،بقیه عکسها ادامه مطلب.توی همه عکسها بابا در حال رفتنه چون شما راضی نمیشدی بایستیم ویه لحظه عکس بگیریم،منم مثل خبرنگارا دنبالتون،چیک چیک عکس می گرفتم.
این عکس سینما رفتنمونه ،لپت گوشه عکس بالای تاریخ8